یادداشت های گاه و بیگاه



دیشب داشتم گفتگو میکردم با کسی.

می گفت: "گاهی آدمها گریه میکنند و سینه شان تیر میکشد 

و گاه نیز چون سینه شان تیر میکشد، گریه میکنند! اسکیزوفرن ها هم اینگونه اند!"

با من که حرف میزد، دستش روی سمت چپ قفسه سینه اش بود و می گریست!


راستی تا یادم نرفته. سلام :))


دکتر به اسکیزوفرن گفته بود چندتا از داروها رو قطع کنه. داشت برام تعریف میکرد که نتیجه ی این قطعِ دارو شد سرگیجه و حال بد. تنها هم بود البته. گفت از شدت سرگیجه، پناه آورده به خواب و طبق وضعیت هر شب دچار کابوس های وحشتناک شده. بعدشم وحشت زده از خواب میپره و میبینه تو یه اتاق تاریک، تنهاست و کابوسش برآیند تمام اتفاقا و آدمایی هست که تو زندگیشه. این قسمتش، از خود کابوس، ترسناکتره :))
یه خانم دکتر جوان که رزیدنت اعصاب و روان هست میگفت این حجم از خواب دیدن، میتونه به خاطر دپرشن باشه، حتی اگه در ظاهر بنظر نیاد. 
حالا بیدار شده و پناه آورده به من و درباره دنیای شبانگاهی اسکیزوفرن ها باهام صحبت میکنه. گفت تصمیم گرفته بره چایی درست کنه بجای خوابیدن ^_^ منم مهمون میکنه!

بیاین فکر کنیم.

بیاین به این موسیقی گوش کنیم و فکر کنیم. به برف روی کاج ها، به کارن همایون فر، به سفیدی، به سیاهی پرهای یک کلاغ، به عطر چای توی لیوان(شاید پشت پنجره)، به موهای خیس، به برگه های کاغذ کاهی، به خودکارهای رنگی، به یقه ی گشاد تیشرت که از روی شونه سر میخوره و میفته، به گرمای بخاری، به رنگ نارنجی خرمالوها توی کادر بی رنگ و مرده ی حیاط خونه، به دست های یخ زده، به دوست داشتن، به دوست نداشته شدن، به شب های زار زدن، به کابوس دیدن، اوه.به کابوس دیدن! نه! نمیخوام بهش فکر کنم :))

بیاین به برف روی کاج ها فکر کنیم؛ بیاین به زندگی فکر کنیم.



برف روی کاج ها.کارن همایون فر
حجم: 11.7 مگابایت



امروز صبح وقتی دیدم شادمهر، آهنگ جدید داده، تو ذهنم نیومد که اون همکلاسیم شادمهر رو خیلی دوست داره!

و من الان که ساعت ۱۹.۴۸ است متوجه این موضوع شدم!

این یعنی بی اهمیت شدن.و نمیتونی تصور کنی که چقدر برام لذتبخشه این بی اهمیت شدن :))


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها